عطر شمشاد

ساخت وبلاگ
یک متن اثرگذار تاريخ : پنجشنبه سی ام دی ۱۳۹۵  : لطفا با دقت بخوانید داستان واقعیه وقتی که الاغ شدم  :تابستان سال 1389 بود .در حال رانندگی بودم حواسم نبود .یه دفعه یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست . همانطور با سرعت رفت پشت چراغ قرمر ایستاد. چون خیابان خلوت بود منم رفتم کنارش ایستادم . شیشه های هر دو تامون پائین بود . یواشکی از کنار چشماش به من نگاه میکرد . منم مستقیم بهش نگاه میکردم . گفتم ،آقا میدونستی الاغ ماده هست و خرها، نرهستند . تو باید به من میگفتی خر . دوم اینکه اگه من الاغم ،حتما تو هم حضرت سلیمان هستی چون الان داری زبان الاغها رو میفهمی که باهات صحبت میکنم .سوم اینکه اصلا حواسم به تو نبود تو عالم خودم بودم . ....یک لبخندی زد وسه بار گفت معذرت میخوام . منم تو ماشین شکلات داشتم براش پرت کردم تو ماشینش  . بااشاره اون ،هر دو تا کناری ایستادیم و الان که با هم دوستیم یادمون نمیره که یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد .این ماجرا میخواد بگه که کلمه ای در زبان انگلیسی هست به نام reactive  یعنی واکنش .و کلمه دیگری هست به نام    creative یعنی خلاقیت  . اگر دقت کنیم با جا به جائی حرف c یک واکنش تبدیل میشه به یک خلاقیت .یعنی میشد اینوع تبدیل شه به یک دعوای خیابانی که آخرش هم منجر میشد به آشتی . هم وقتمون رو میگرفت هم هزینه ساز بود .رئیسم میگفت عطر شمشاد...
ما را در سایت عطر شمشاد دنبال می کنید

برچسب : اثرگذار, نویسنده : 3atr-e-shemshad5 بازدید : 232 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 20:46

امضای رمان :لطفا زنده بمان تاريخ : سه شنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۵امضاي رمان بلند : لطفا زنده بمانديروز : 15 اسفند 95ارمغان نمايشگاه 96 تهراننشر پرسمان بخشي از رمانآفتاب تند و داغ بود . پشت گردنش به شدت می‌سوخت. توان حرکت نداشت.بوی تن سگی که اطرافش له له می‌زد، مشامش را پر کرده بود.«پس هنوز زنده‌ام. نمرده‌م... بوی سگ را حس می‌کنم و بوی گند اطرافم را .»لحظه ای فکر  کرد و ضعف بر او غلبه كرده  مدهوش  شد .سگ دم خود را به صورت و گردنش مالید و دور شد.چشم‌هایش را به سختی باز کرد. گرمای هوا تمام نیرویش را گرفته بود. احساس کرد تنش بوی مردار می‌دهد. حرکتی به پا و سپس به دستش داد. چشمانش را بست. تمام قدرتش را در زانو گذاشت تا برخیزد.«نه نمی‌توانم بلند شوم.»روی دست‌ها  به سختی خودش را جلو کشید. زمین پر بود از سنگ ریزه. با کف دست سنگ ریزه‌ها را کنار زد. افق در مه سنگینی فرو رفته بود. با پشت دست به بینی‌اش کشید. چون خشک شده نفس کشیدنش را دشوار می‌کرد. مدتی به اطراف نگاه کرد. به همان حال ماند. کمی آن طرف‌تر روی زمین از قوطی‌های زنگ زده کنسرو و آشغال سبزی و میوه پر بود. بوی تند غذاهای مانده و فاسد به مشامش می‌رسید.«مرا انداختند توی زباله‌ها... ، فکر کردند مرده‌م.»سرش سنگین بود و گیج رفت.به یادش آمد ، زیر مشت و لگد آن‌ها دست و پا می‌زد. مرد قد بلند، با نوک کفش توی شکم و پهلویش می‌کوبید. مرد دیگر پیشنهاد عطر شمشاد...
ما را در سایت عطر شمشاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3atr-e-shemshad5 بازدید : 202 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 20:46